صدانت
معنویت در جهان بیمعنا؛ مصاحبه با بیژن عبدالکریمی
معنویت در جهان بیمعنا
مصاحبه امیر تاکی با دکتر بیژن عبدالکریمی
امیر تاکی- انسان همواره به دنبال پاسخ به چراییهای زندگی خود است. خواه این چراییها اساسی و ساختاری باشند و خواه جزئی و کمرنگ. چرایی «بودن» شاید اساسی ترینِ این چراییهاست و با پاسخ به این پرسش، «چه شدن» که همان هدف و غایت است، معنا مییابد. هدف، انگیزه و غایت حرکت انسان وابسته به دانستن و پی بردن به پاسخهایی است که برایش قانع کننده باشد. علاوه بر ایجاد هدف زندگی، این پاسخ اساسی، ارزشهای هر انسانی را تشکیل خواهد داد. در پرتو این ارزشها، چگونگی زیست او معین میشود. بنابراین در پرتو این پاسخ به چرایی بودن، هم سمت و سوی حرکت انسان مشخص شده و هم چگونگی و کیفیت زیست این حرکت هویدا میشود.
علاوه بر این دو، هویت انسان از منظر وجه اکتسابی آن نیز در گرو معنا یافتن او سامان مییابد. در واقع این هویت، همانند ریشه درختی است که تنه آن را که همان حرکت و هدف است، استوار ساخته است.
بنابراین سه مقوله هویت، هدف و ارزش، برخاسته از معنای «بودن» خواهد بود. در این صورت معناگرایی در انسان به یک دغدغه اساسی مبدل میشود. در مسیر یافتن این معنا، برخی عقل، علم و تجربه را کافی میدانند و بر اساس استدلالهای آن در پی پاسخدهی به این پرسشها هستند. برخی هم این ابزارهای ظاهری را مکفی نمیدانند و برای انسان شئون دیگری را که باطنی و روحانی است، در نظر میگیرند. در طول تاریخ این چالش همراه بشر بوده که «آیا دنیا در حقیقت همان چیزی است که با حواس ظاهری درک میکنیم یا دارای ذاتی متفاوت است که در دیده و درک ظاهری ما نمیگنجد؟»
در صورت پذیرفتن حقیقتی ورای ظاهر این عالم، درک باطن آن ابزارهای باطنی انسان را طلب میکند. پس صدای درون، الهام، وحی، شهود شخصی، رؤیا و… برجسته میشود .برای یافتن این حقیقت در طول تاریخ، انسانها در جوامع گوناگون به ادیان، مکاتب، رهبران، عرفانها و… مراجعه کردهاند.
هر فردی یافتن حقیقت را برای وجهی از زندگی خود دنبال کرده است. از رفع مشکلات جسمی و روانی گرفته تا دستیابی به زندگی موفق و آماده شدن برای زیست در دنیایی بعد از این دنیا و از دستیابی به زندگی مسالمتآمیز، اخلاقمدارانه و با آرامش، تا آنهایی که یافتن حقیقت را کشف درون خود و تعالی و رشد انسانیت خود پنداشتهاند.
اما در عصر جدید با توجه به سیطره علم و عقل بر زندگی عموم مردم جهان، تقابل عقلگرایی و معنویتگرایی یکی از چالشهای مهم این دوره است. همگرا کردن عقل و معنا از جمله کوششهای آنهایی است که زیست معناگرایانه را برای انسان بهترین شیوه زندگی میدانند.
در هر صورت چه بپذیریم که انسان معنوی باشیم و چه نپذیریم، این خودآگاهی درونی و آگاهی از جهان پیرامونی، ذهن آدمی را با پرسشهای گرانی مواجه می-سازد که خروجی چنین حالتی، پویایی و کاوشگری را برای انسان در بعد فردی و حتی در بعد اجتماعی پدید میآورد.
برای کسانی که به عالمی ورای عالم مادی معتقدند، خودآگاهی و تعالی فردی، اخلاق و منش انسانی و بسط دادن این حالت آگاهی و کشف حقایق پنهان، سبک زندگی فردی و اجتماعی را میطلبد که با تفکر و تفسیر مادیگرایانه از جهان، لزوما همسویی نخواهد داشت.
در این مصاحبه با جناب آقای دکتر بیژن عبدالکریمی، سعی شده است مبحث معنویت از وجوه مختلف فلسفی، اخلاقی، عقلانی و … بررسی شود تا هم به چرایی-های عرصه معنا تلنگری زده باشیم و هم با در نظر گرفتن مقولههای اخلاقی و عقلانی، رابطههای میان این دو را واکاوی کنیم. قطعا نوع نگاه به موضوع معنویت در عصر جدید بسیار متفاوتتر از آن چیزی بوده که در سدههای گذشته شالوده یافته است. به همین منظور سعی شده است در این مصاحبه به زوایایی متناسب با چالشهای کنونی جوامع در حال تحول و توسعه در رابطه با حوزه معنا و معنویت، نگریسته شود.
به نظر شما هر کس چرایی زندگی خودش را چگونه انتخاب می کند؟
مـن فکـر مـی کنـم مهمتریـن کلیـد واژه در ایـن پرســش در واقــع کلمــه چرایــی اســت. خــود چرایـی یعنـی چـه؟ مـا بـا چرایـی هـای بسـیار زیــادی مواجــه هســتیم، مثــلا چــرا دانشــگاه میرویــم؟ بــرای اینکــه درس بخوانیــم. چــرا کار میکنیـم؟ بـرای اینکـه امـرار معـاش کنیـم. چــرا ازدواج میکنیــم؟ بــرای اینکــه نیازهــای جسـمی و روحـی و عاطفیمـان را ارضـا کنیـم و غیــره. امــا در ایــن پرســش، کلمــه چرایــی کامــلا بــه چشــم مــی آیــد و پررنــگ میشــود. چـرا ایـن چرایـی یـک چرایـی خاصـی اسـت؟ ایــن چرایــی نمیتوانــد یــک چرایــی عــادی و متـداول باشـد. برخـی چراییهـا را علـم پاسـخ میدهــد، مثــل اینکــه چــرا بــاران مــی بــارد یــا چــرا رنگیــن کمــان مــی شــود کــه قاعدتــا در اینجــا موضــوع بحــث مــا نیســت. الان از چرایــی در حــوزه زندگــی انســان میپرســیم کــه همیشــه هــم در زندگــی او وجــود دارد. مــا چراییهایمــان را در واقــع در زندگــی روزمــره خودمـان پیـدا میکنیـم یـا در زندگـی در حالـت کلـیاش. این چراییها روانشـناختی هسـتند یـا چراییهایـی از نـوع جامعـه شـناختی، مثـل اینکـه چـرا تـو بـا ایـن دختـر ازدواج کـردهای؟ دالیـل ایـن موضـوع روانشناسـانه اسـت. چـرا تــو از ازدواج بــا آن پســر ســر بــاز زدی؟ پاســخ ایــن پرســش هــم روانشناســانه و شــخصی اســت. بعضــی اوقــات هــم چراییهــای مــا چراییهــای جامعهشــناختی اســت. یعنــی در حــوزه جامعهشناســی بــه ایــن چراییهــا جـواب داده مـی شـود، مثـل اینکـه چـرا بـرای دانشــجویان مــا فــلان اتفــاق افتــاده یــا چــرا طـلاق در جامعـه مـا افزایـش پیـدا کرده اسـت؟
چــرا تعــداد واحدهــای تشــکیل خانــواده در کشـور مـا کـم شـده اسـت؟ امـا ایـن چرایـی هـا بــاز چراییهایــی نیســت کــه در ایــن پرســش مدنظـر اسـت. ایـن چرایـی کـه در ایـن پرسـش مدنظــر اســت، بنیادیــن اســت. فــرق چرایــی بنیادیـن بـا چراییهـای دیگـر ایـن اسـت کـه در چرایـی هایـی کـه در حـوزه جامعه شـناختی و روان-شــناختی از آن بحــث میکنیــم یــا چرایــی هــای روانشناســانه و چراییهــای جامعــه شناســانه، خــود آنهــا را میتــوان بــه امــور دیگــری بازگردانــد و تعدیــل کــرد، مثــل اینکــه چــرا دانشــگاه مــیروی؟ بــرای اینکــه درس بخوانـم. امـا بـاز مـی توانـم بپرسـم کـه چــرا میخواهــی درس بخوانــی؟ بــرای اینکــه بتوانـم مثـا موقعیـت خوبـی در جامعـه داشـته باشــم. خــب چــرا بایــد موقعیــت خوبــی در جامعــه داشــت؟
ایــن سلســله پرســشها را کمــاکان میشــود ادامــه داد. امــا چرایــی بنیادیــن آن چرایــی اسـت کـه وقتـی بـا آن مواجه می شـوید، پاسـخ را مییابیـد و بـه چرایـی دیگـری قابـل تعمیـم نیســت و مبــدل بــه امــر دیگــری نمی-شــود. ا گــر ایــن تمایــز را بپذیریــم، چراییهــای عــادی و متــداول خواهیــم داشــت کــه علــم روانشناســی، جامعهشناســی و دیگــر علــوم بــه آنهــا جــواب میدهنــد.
وقتــی از چرایــی زندگــی صحبــت میکنیــم، مرادمــان آن چرایــی بنیادیــن اســت. یعنــی آنچــه در واقــع امــری را میخواهــد بــه منزلــه معنـای زندگـی یـا حتـی معنـای جهـان عرضـه بکنــد. وقتــی بــا آن مواجــه می-شــوید نوعــی مطلوبیــت ذاتــی را در آن مــی بینیــد، یعنــی خــودش بــرای خــودش. آن را بــرای چیــزی نمی-خواهیــم؛ آن را فقــط و فقــط بــرای خــودش مــی خواهیــم.
این مطلوبیت ذاتی چیست؟ چه مصادیقی برای آن میتوان سراغ گرفت؟
بــه نظــر مــن، دو مقولــه عشــق و دوســتی از امــوری هســتند کــه مطلوبیــت ذاتــی دارنــد. یعنــی مــن عشــق را بــرای خــود عشــق میخواهــم. عشــق را نمیخواهــم بــرای اینکــه مثــلا بــه پــول و ثــروت برســم یــا بــرای اینکـه بـه موقعیـت اجتماعـی خوبـی برسـم. ا گـر چنیـن باشـد دیگـر مقولـه عشـق نیسـت. یــا دوســتی بــه خاطــر خــود دوســتی ارزش و اعتبـار دارد. آنجایـی که مواجهه ابـزاری وجود دارد، دوســتی وجــود نــدارد. دوســتی برخــورد ابزارانگارانـه بـا دوسـت نیسـت. خـود دوسـتی بــرای دوســتی اســت نــه بــرای چیــز دیگــری. ایــن را بــرای تقریــب بــه ذهــن گفتــم.
انسانها چرایی زندگی خودشان را چگونه مییابند؟ یعنی هر کس چرایی بنیادین زندگی خودش را (آنچه در زندگی خودش مطلوبیت ذاتی دارد) چگونه انتخاب میکند؟
ایــن یــک راز اســت. یعنــی ایــن پرســش از چرایــی بنیادیــن در واقــع پرســش از بنیادهــا اسـت و پرسـش از بنیادهـا پرسـش از رازهـای جهــان اســت. همانطــور کــه گابریــل مارســل بــه مــا نشــان داد رازهــا بــا مســائل متفــاوت هســتند. مســائل در ترجمــه، «Problem» و جمعـش «Problems» و راز و رازهـا در ترجمه، واژه «secret» و جمعـش «secrets». مسـائل آن دسـته از پرسـش هایـی هسـتند کـه مـا بـه آنهـا جــواب مــی دهیــم یــا ا گــر نتوانســتیم جــواب بدهیــم آنهــا قابــل جــواب دادن هســتند، علیالاصـول و ا گـر امـروز جـواب ندهیـم، فـردا جــواب خواهیــم داد. مثــل اینکــه چــرا فلــزات حــاوی الکتریســیته هســتند؟ علــم بالاخــره بــه آن جوابــی مــی دهــد. مثــلا چــرا بســیاری از مایعــات در اثــر حــرارت تبخیــر میشــوند؟ علــم در آینــده جــواب مــی دهــد داروی سـرطان چیسـت یـا راه حـل بیمـاری سـرطان چیســت. امــروز نمیدانیــم. امــا ایــن پرســش علی-الاصـول قابـل جـواب اسـت. یعنـی امـروز نمیدانیــم امــا بیســت ســال بعــد خواهیــم دانسـت. بیسـت سـال بعـد نمیدانیـم، پنجاه ســال بعــد جــواب را خواهیــم یافــت.
امــا اینکــه معنــای جهــان چیســت، معنــای زندگــی چیســت و چرایــی بنیادیــن زندگــی چیسـت، راز بزرگـی اسـت کـه هـر کسـی بایـد خــودش جــواب بدهــد. مســائل آن دســته از پرســشهایی هســتند کــه وقتــی پرســیده میشـوند و پاسخشـان وقتـی بـه دسـت میآید بــرای همــه قابــل قبــول اســت، مثــل اینکــه میگوییــم دو دو تــا مــی شــود چهارتــا.
ایـن بـرای همـه جهانیـان قابـل قبـول اسـت. ولــی ایــن پرســشها را کــه معنــای جهــان چیســت، معنــای زندگــی چیســت و چرایــی بنیادیــن زندگــی چیســت، هــر کــس بایــد خـودش جـواب بدهـد. نمـی توانیـم بگوییـم نظـر فلانـی در مـورد جهـان چیسـت، مـن هـم همیـن معنـا را میپذیـرم، نـه چنیـن نیسـت.
شما فرمودید که رازها آن دسته از پرسشهایی است که پاسخش را هر کسی باید خودش بدهد. آیا واقعا میشود همه ما به این پرسشها جواب بدهیم؟
مــا از صفــر شــروع نمیکنیــم. مــا انســانها وقتـی متولـد میشـویم، درون فرهنـگ متولـد میشــویم، آن چنــان کــه درون زبــان متولــد میشــویم، درون جامعــهای دارای تاریــخ بــه دنیــا مــی آییــم، آن چنــان کــه عمــوم مــا، نــه همـه، در قـرن بیسـتم بـه دنیا آمدیـم. یا اینکه مــا در جامعــه ایــران و در فرهنــگ ایرانــی- اســلامی شــیعی یــا بــه طــور مثــال در فرهنــگ اسـلامی اهـل تسـنن بـه دنیـا آمدهایـم. حرفـم ایـن اسـت کـه هـر انسـانی درون افـق تاریخـی و افــق فرهنگــی خاصــی بــه دنیــا میآیــد. مــا زندگــی را از صفــر آغــاز نمیکنیــم. مــا وســط داســتان هســتیم.
هیــچ انســانی از صفــر آغــاز نمیکنــد و ایــن توهــم دکارتــی بــود کــه میخواســت در همــه چیـز شـک کنـد و از صفـر آغـاز کنـد. یعنـی قبـل از مــا زندگــی جــاری بــوده و مــا درون زندگــی هسـتیم و بعـد از اینکـه مردیـم، زندگـی ادامـه خواهــد داشــت. خــود زندگــی، خــود تاریخــی کـه در آن قـرار گرفتیـم، خـود فرهنگـی کـه در آن قــرار گرفتیــم، امکاناتــی را در برابــر مــا قــرار میدهــد. فرهنگهــای گوناگــون در برابــر مــا هسـتند و امکاناتـی را در برابـر ما قـرار میدهند. ایــن متفکــران، اندیشــمندان، هنرمنــدان، عرفــا و انبیــای بــزرگ هســتند کــه براســاس تجربــه اصیلــی کــه از مواجهــه بــا جهــان بــه دســت آوردهانــد، پاســخی بــه پرســشهای بنیادیــن مــا می-دهنــد.
مــا کــه آن تجربیــات اصیــل را کســب نکردهایــم، در واقــع جــزء بنیانگــذاران یــک فرهنــگ نیســتیم، مــن بــودا نیســتم کــه بنیانگــذار یــک ســنت بــزرگ تاریخــی باشـم، کنفسـیوس، ابراهیـم، موسـی، عیسـی علیهم-السـلام و محمـد(ص) نیسـتم کـه یـک تجربــه ژرف عمیــق از برخــوردم بــا هســتی داشـته باشـم. امـا مـن در برابـر امکاناتـی قـرار میگیــرم کــه فرهنگهــای گوناگــون در برابــر مــن قــرار میدهنــد.
مــا در پرســش از چرایــی بنیادیــن زندگــی بــا دو امــکان رادیــکال و دو امــکان بنیادیــن مواجـه هسـتیم. ایـن دو امـکان بنیادیـن کـه مــی توانــد صــور مختلــف و اشــکال فرهنگــی گوناگــون پیــدا کنــد، بــه لحــاظ متافیزیکــی و فلســفی و حکمــی دو امــکان بنیادیــن اســت؛ یـک، جهـان و بـه تبـع آن، زندگـی انسـان فاقـد معناسـت. هیـچ معنایـی در آن وجـود نـدارد و جهـان یـک سـره پـوچ و تهـی و بیمعناسـت. امــا یــک تلقــی دیگــر، ایــن اســت کــه جهــان سراسـر و مملو از معناسـت و ذره ذره این عالم، در واقــع بــا عقــل، حکمــت، لوگــوس و شــعور نســبت دارد. پــس مــا بــا دو امــکان بنیادیــن مواجـه هسـتیم؛ اول اینکـه جهان انسـان و به تبـع آن، زندگـی انسـان بـی معناسـت، امـکان بنیادیـن دیگـر ایـن اسـت کـه جهـان و انسـان معنـادار هسـتند و بـه تبـع معنـاداری جهـان و معنـاداری انسـان، زندگـی معنـا دارد. مـرادم از معنـا همـان پاسـخ بـه چرایـی بنیادیـن اسـت.
به نظر شما چرا این پرسش در روزگار ما این همه اهمیت پیدا کرده است؟ چرا در روزگار ما در دوره مدرن، بعد از ظهور مدرنتیه و در اوجش بعد از ظهور عقل و روشنگری، جریانی ظهور پیدا میکند و مسئله معنای زندگی و چرایی بنیادین زندگی مطرح شده و به پرسشی مهم تبدیل می شود؟
در روزگاران گذشــته ایــن ســوال بــه شــدتی کــه در روزگار مــا مطــرح اســت، مطــرح نبــود. چــون جهــان جدیــد یــک جهــان متافیزیکــی اسـت، معنـا از زندگـی و جهـان رخـت بربسـته و لــذا پرســش از چرایــی زندگــی کــه پرسشــی بنیادیــن اســت، برجســته شــده اســت. مــن قبــلا جــواب دادم کــه هــر کــس بایــد خــودش ایـن پاسـخ را در یابـد، امـا عباراتـی را کـه بارهـا از مــن شــنیدید، در ایــن کانتکســت دوبــاره میخواهـم مطـرح کنـم. چـون مسـئله بسـیار مهمـی اسـت. موضـوع ایـن اسـت کـه معنـای جهــان، موجــودی از موجــودات خــود جهــان نیسـت. تکـرار میکنـم: معنـای جهـان خـود یــک موجــود از میــان بیشــمار موجــودات جهــان نیســت. یعنــی نمــی توانیــم بگوییــم معنای جهان فرضا خورشـید اسـت یا خورشید پاسـخی اسـت بـه آن چرایی بنیادیـن. معنای جهــان نمیتوانــد یــک رویــداد از رویدادهــای خــود جهــان باشــد.
پــس معنــای جهــان نمیتوانــد موجــود یــا رویــدادی از موجــودات و رویدادهــای خــود جهــان باشــد. چــون هــر یــک از موجــودات جهــان را کــه بــه منزلــه معنــای جهــان و بــه منزلــه پاســخی بــه پرســشهای بنیادیــن جهــان برگزینیــم، میتوانیــم در برابــر او ایــن پرســش را مطــرح کنیــم. یعنــی ا گــر بگوییــم معنـای جهـان عبـارت اسـت از زندگـی انسـان، میتوانیــم بپرســیم معنــای زندگــی انســان چیســت؟ اگــر بگوییــم کــه معنــای زندگــی انســان ایــن اســت کــه بشــر بــه آزادی برســد ســوال میکنیــم کــه چــرا بایــد بشــر بــه آزادی برســد؟ ایــن ســوال مــی توانــد همــواره ادامــه پیــدا کنــد.
نکتـه بعـدی اینکـه معنـای تاریـخ نمیتوانـد رویــدادی از رویدادهــای خــود تاریــخ باشــد. نمـی توانیـم بگوییـم ظهـور قـوم ژرمـن معنای تاریــخ اســت. نمیتوانیــم بگوییــم تحقــق عدالــت معنــای تاریــخ اســت، چــون دوبــاره میتوانیـم بگوییـم چـرا بایـد قـوم ژرمـن ظهـور پیـدا کنـد؟ چـرا بایـد عدالـت تحقق پیـدا کند؟ پـس معنـای تاریـخ را نـه در خـود تاریـخ بلکـه بایــد در فراتاریــخ جســتوجو کــرد و نکتــه دیگـر اینکـه معنـای زندگـی خـود رویـدادی از زندگــی نمــی توانــد باشــد. مــا در زندگیمــان رویدادهــای گوناگونــی داریــم، مثــل تولــد، مدرســه رفتــن، بــه بلــوغ جنســی رســیدن، دانشـگاه رفتـن، ازدواج کـردن، طـلاق گرفتـن، شــغل پیــدا کــردن، بازنشســته شــدن و مثــل خـود مـرگ. اینهـا رویدادهـای زندگـی هسـتند. امـا هیـچ یـک از رویدادهـای زندگـی نمیتوانـد معنــای زندگــی باشــد.
پــس اگــر ایــن ســه مقدمــه را از مــن بپذیریــد کــه معنــای جهــان خــود موجــود یــا واقعــه و رویــدادی از جهــان نیســت، معنــای تاریــخ خــود رویدادهــای تاریخــی نیســت و معنــای زندگــی خــود حادثــه یــا رویــدادی از حــوادث و رویدادهــای گوناگــون زندگــی نیســت، آنــگاه بــا ایــن حــرف مــن همــدل خواهیــد بــود کــه ا گـر امـری فرامخصـوص نباشـد، یعنـی فراتـر از جهـان، فراتـر از تاریـخ و فراتـر از زندگـی نباشـد، جهــان تاریــخ و زندگــی معنــای خــودش را از دســت خواهــد داد.
زندگــی، اســتکانی آب از ایــن اقیانــوس تلــخ ِ بیمعنایــی خواهــد بــود و انســان قطــرهای از ایــن اقیانــوس عظیــم بــی معناســت.
امــا ســنن تاریخــی بزرگــی، خــارج از ســنت متافیزیـک غربـی و خـارج از عقلانیـت علمـی و تکنولوژیــک جدیــد کــه نتیجــه و حاصــل سـنت متافیزیـک یونانـی اسـت، بـه مـا نشـان میدهنـد کـه ایـن جهـان فقـط از اشـیای بـی شـماری تشـکیل نشـده اسـت. در ایـن کثـرت، وحدتــی وجــود دارد. در ایــن کثــرت حقیقتــی اســت کــه در واقــع جــان ایــن کثــرت و ایــن کثــرت در درون بــا هــم جهــان ســامان یافتــه ای را تشـکیل میدهنـد و سـامان ایـن جهـان امری از سـنخ خود یکایک موجودات نیسـت. یونانـی هـا از ایـن حقیقـت بـه لوگـوس تعبیـر مـی کردنـد و در سـنت عبـری هـم بـه شـکلی دیگـر؛ در سـنت هنـدی هـم به روح جهـان، به مانـا، بـه سـاحت قـدس تعبیـر میشـده اسـت. ســپس در ایــن نــوع جهــان بینــی و فهــم جهــان، وقتــی بــا حقیقتــی مواجــه میشــوید کـه از سـنخ موجـودات نیسـت، در مواجهـه بـا آن، معنـا را مـی یابیـد و دچـار بهـت می-شـوید و وقتـی بـا او مواجـه مـی شـوید، چرایـی رنـگ خـودش را میبـازد و شـما سرشـار از معنـاداری و خرســندی و تعالــی میشــوید.
پاسـخ مـن خیلـی طـول کشـید. مـن پاسـخی نــدادم! فقــط دو امــکان بنیادیــن را در برابــر شــما قــرار دادم. بــه نظــر مــن در ذات زندگــی، در خــود زندگــی، حقیقتــی خــودش را آشــکار میکنـد کـه از سـنخ رویدادهـای زندگی نیسـت و وقتــی بــا ایــن حقیقــت مواجــه میشــویم، زندگـی را معنـادار مـی یابیـم. بـه همیـن دلیـل همـه مـا علی-رغـم همـه سـختی هـای جهـان و علیرغـم همـه زشـتی هایـی کـه دارد، عموما زندگــی را دوســت داریــم.
آن معدود افرادی که خودکشـی می کنند، ای کاش راهـی بـود کـه بعـد از ایـن تجربـه امـکان بازگشـتی وجـود داشـت و میشـد پرسـید آیـا از اینکـه ایـن تجربـه را کردید به راسـتی خوشـنود هســتید؟ آیــا واقعــا نبــودن بــه از بــودن؟ قــوه خیـال مـن میگویـد کـه ا گـر راه بازگشـتی بـود شــاید بــه زندگــی بــاز میگشــتند. مــن اینجــا فقــط خطوطــی را ترســیم کــردم کــه بــا ایــن خطــوط شــاید شــما بتوانیــد معنایــی بــرای زندگـی خودتـان بیابیـد.
وضعیت بحرانی بشر امروزی در رابطه با معنا را چگونه باید تحلیل کرد؟
بــاز همیــن جــا بگویــم، وقتــی میگوییــم معنــا مرادمــان معنــای واژگان نیســت. مثــلا معنـای ایـن آیـه قـرآن چیسـت؟ معنـای ایـن بیـت حافـظ چیسـت؟ وقتـی مـی گوییـم معنـا مرادمـان بحـث هـای زبـان شناسـانه و فلسـفه زبـان نیسـت. وقتـی میگوییـم معنـا مرادمـان معنـای روانشناسـانه نیسـت. چـون به لحاظ روانشناسـی هیـچ یـک از کنشهـای انسـان بیمعنــا نیســت و همــه کنشهــای انســان معنـادار اسـت. یعنـی ا گـر شـما فرضـا یـک بچه چهــار ســاله را دیدیــد کــه پــارچ آبــی را لگــد زد و روی زمیــن ریخــت، نگوییــد چــه حرکــت بیمعنایـی. در واقـع روانشناسـان میگوینـد آن بچـه حرکتـش معنـادار اسـت. یعنـی کنـش او کارکـردی دارد. مثـلا فرزنـد اعتراضـش را بـه بیتوجهــی پــدر و مــادر اعــلام میکنــد.
در عیـن حـال وقتـی از معنـا صحبـت میکنیـم یــک مقولــه جامعــه شــناختی هــم نیســت، آنچنــان کــه مثــلا وبــر میفهمــد. از نظــر جامعهشناسـان همـه کنـش هـای اجتماعـی معنـادار هسـتند و ا گـر فرضـا بـازی فوتبالـی در اسـتادیومی برگـزار شـد و طرفـداران یـک تیـم اتوبوسهـا را آتـش زدنـد و شیشـههای بانـک را شکســتند، ایــن رفتارهــا معنــادار اســت. مــا معنا را در اینجا در معنای فلسفی و آنتولوژیک کلمــه میفهمیــم. یعنــی معنــا را آن-چنــان میفهمیــم کــه نیچــه میفهمــد، معنــا را آنچنــان میفهمیــم کــه داستایوفســکی یــا هایدگــر مــی فهمنــد. وضعیــت بحرانــی بشــر امــروز حاصــل آنتولــوژی خاصــی اســت کــه در جهــان مــا حاکــم اســت. حاصــل ظهــور و سـیطره عقلانیتـی اسـت کـه فقـط امـر پوزیتیـو و موفـق را میفهمـد. درکـی از امـر نامحسـوس نـدارد یـا نسـبت بـه آن سـرد اسـت. نسـبت بـه آن بــی تفــاوت اســت و متعلــق اصلــیاش در واقــع آن امــر تعیــن ناپذیــر نیســت.
وضعیــت بحرانــی بشــر امــروز همــان چیــزی اســـت کـــه داستایوفســـکی بـــه خوبـــی بیـــان کـــرد: «اگـــر خـــدا نباشـــد همـــه چیـــز مجـــاز اســـت.» اگـــر خورشـــید را از آســـمان حـــذف کنیـــد، دیگـــر جهت-گیـــری معنـــا نـــدارد. لـــذا خـــود آزادی بـــه یـــک کابـــوس تبدیـــل میشــود. بــه همیــن دلیــل وقتــی آن دیوانــه در حکمـت شـادان خبـر مـرگ خـدا را مـی آورد، نیچــه از زبــان او بــا بغــض فریــاد میزنــد کــه دســـتان مـــا بـــه خـــون مقدستریـــن موجـــود ایـــن عالـــم آلـــوده اســـت. ســـپس میپرســـد چگونـه مـا چنیـن کردیـم؟ چگونـه خورشـید را از آســـمان حـــذف کردیـــم؟ ایـــن خورشـــید همــان خورشــیدی اســت کــه در صــدر تاریــخ متافیزیــک هــم افلاطــون از آن مثــال میزنــد و از آفتــاب حقیقــت صحبــت میکنــد؟ آنجــا کـه از زندانیـان غـار صحبـت میکنـد و تمـام تـــاش فلســـفه افلاطونـــی و تفکـــر ســـقراطی نوعـــی ترنینـــگ و ســـرگردانی اســـت. نـــگاه از ســـایهها یعنـــی موجـــودات بـــه ســـوی آفتـــاب حقیقـــت کشـــش دارنـــد و بـــاز نیچـــه از زبـــان آن دیوانـه فریـاد میزنـد کـه چگونـه مـا ایـن اقیانــوس را بلعیدیــم؟ بنابرایــن، مــرگ خــدا بـه معنـای عـدم حضـور آن امـر نامحسوسـی اســـت کـــه از آن صحبـــت کـــردم.
نباید مرگ خدا را حادثهای ببینیم که در قرن نوزده روی داد بلکه در یک تفسیر نیچهای – هایدگری از تاریخ متافیزیک، باید مرگ خدا را روند و رویدادی دانست که با ظهور متافیزیک غربی روی داد. البته این قصه، قصه غرب است اما در تحلیل-هایمان به یک نکته باید توجه داشته باشیم. نکتهای که بسیاری از دوستان به آن بیتوجه هستند این است که ما در روزگاری زندگی میکنیم که تاریخ جهانی شکل گرفته است. با ظهور مدرنیته سرعت روند تکوین تاریخ جهانی شدت و حدت بسیاری گرفت. در این نیم قرن اخیر به خصوص با تحولاتی که در عرصه تکنولوژیهای رسانهای، ظهور رسانههای جمعی و شبکههای اجتماعی شکل گرفت، زیستجهان بشر هم تا حدودی تفاوت پیدا کرد. یکی از نتایج و لوازم تفاوتهایی که ما در این چند دهه اخیر داریم، این است که روند تکوین تاریخ جهانی، سرعت، شدت و حدت بیشتری پیدا کرده است که به بیانی از دوران مدرنیته متقدم وارد دوران مدرنیته متأخر میشویم یا از جهان صنعتی وارد دوران پساصنعتی میشویم و یا به تعبیری از دوران مدرن به دوران پسامدرن وارد میشویم. اگر ما در گذشته تاریخهای مستقلی همچون جویبارهایی داشتیم که در کنار هم بودند یعنی یک تاریخ، تاریخ تمدن اسلامی بود، یک تاریخ، تاریخ چین بود و یک تاریخ، تاریخ اروپا بود، در دوران کنونی همه تاریخها به هم پیوسته است. این بدین معناست که فاصله تاریخی اقوام مختلف کم شده است. به تعبیر مارشال مک لوهان این شرایط بدین معناست که ما در روزگاری زندگی میکنیم که دهکده جهانی شکل گرفته است لذا به لحاظ حالات روحی، فرهنگی و ویژگیهای آنتروپولوژیک میان یک دختر فرانسوی با یک دختر ایرانی تفاوتهای زیادی وجود ندارد. البته ما میتوانیم به تفاوتهای فرهنگی توجه داشته باشیم اما نمیتوانیم خصوصیات مشترک را هم نادیده بگیریم. به هر حال برای فهم شرایط خود باید به دیالکتیک امر جهانی و امر محلی توجه داشته باشیم. فهم امر محلی بدون توجه به فضای جهانی امکان ندارد. مؤلفههای فرهنگ، فضا و زیستجهان روزگار کنونی بیتردید در هر جامعهای، رنگ محلی خود را پیدا میکند و به بیان پارهای از جامعهشناسان، امروزه ما نه با امر جهانی و نه امر محلی بلکه با امر جهانی-محلی روبرو هستیم. من به این دلیل این مقدمات را مورد اشاره قرار میدهم، چرا که ما نباید با مسائل فرهنگی و مسائل اجتماعی-تاریخی، به صورت ذاتگرایانه برخورد کنیم. جامعه ما هم به تبع همه جوامع در همه سطح جهان تغییر یافته و از مؤلفههای جهانی اثر پذیرفته است. لذا اگر با مدرنیته، مرگ خدا، رویدادی بود که ظهور یافت و به تبع آن، مرگ معنا متحقق شد، این مرگ خدا یا مرگ معنا امری سیارهای یا امری جهانی است که با شدت و حدتهای مختلف در جامعه ما هم دیده میشود. لذا امروزه در ایران هم که از یک تاریخ فرهنگیِ معنویِ عمیقی برخوردار است، ما با یک وضعیت بحرانی در رابطه با معنا رو به رو هستیم.
در کنـش مـا، در جـان هـای مـا، در گفتـار مـا، در شــعر مــا، در عمــل مــا، وقتــی آن حقیقــت حضــور نــدارد، کنــش و ســخن از درونمایــه تهــی میشــود. درنتیجــه، ســخن تــا ســر حــد تفـوه و تـکان دادن واژگان تنـزل پیـدا کـرده و کنـش از مطلوبیـت ذاتـی آنچـه بایـد مطلـوب ذاتـی باشـد، محـروم و پـا در هـوا، و گفتـار هـم مســتاصل شــده و در نتیجــه، زندگــی انســان نابــود میشــود.
وضعیـــت بحرانـــی بشـــر امـــروز حاصـــل نیهیلیســـمی اســـت کـــه از بســـط تفکـــر متافیزیکـی بـه دسـت آمـده اسـت. ایـن تفکـر بــه دنبــال مدرنیتــه، جهانــی شــده و حاصــل بســط عقلانیــت علمــی و تکنولوژیــک جدیــد اسـت. در واقـع ایـن عقلانیـت بـا معنـا نسـبتی نـــدارد و نمـــی توانـــد نســـبت برقـــرار کنـــد. آیـا دارم علـم را تحقیـر می کنم؟ آیا میخواهم عظمـت علـم و تکنولـوژی را نبینـم؟ بـه هیـچ وجـه. فقـط میخواهـم محدودیت-هـای علـم جدیـد و عقلانیـت را نشـان بدهـم. عقلانیـت و علـم و تکنولـوژی جدیـد، زندگـی و جهـان مـا را معنـادار نمـی توانـد بکنـد، چـون معنـا در خارج از حوزه پژوهشـی علم و تکنولوژی و عقالنیت جدید اسـت.
تحلیل شما از این جمله چیست: «معنویت به مثابه آگاهی از هستی یا نیرویی فراتر از جنبه های مادی زندگی است و احساس عمیقی از وحدت یا پیوند با کائنات را به وجود می آورد.»
مــن بــا ایــن جملــه خیلــی موافقــم. بــه ایــن معنــا کــه معنویــت امــری نیســت کــه از خودآگاهــی انســان نشــئت بگیــرد. معنویــت امــری نیســت کــه از احساســات مــا نشــئت بگیــرد و راه داشــتن معنویــت ایــن اســت کــه تفکــر مــا بایــد در ســرزمینی در خا کــی ریشــه داشــته باشــد.
ادمونــد هوســرل، بنیانگــذار پدیدارشناســی، کتابــی دارد بــا نــام «بحــران علــوم اروپایــی و پدیدارشناســی اســتعلایی»؛ در ایــن کتــاب هوسـرل نشـان میدهـد کـه علـوم جدیـد دچـار بحــران اســت. وقتــی میگویــد علــوم جدیــد اروپایــی منظــورش علــم جدیــد اســت کــه از اروپـا نشـئت گرفـت و بـه جاهـای دیگـر جهـان رفــت، یعنــی فیزیــک، شــیمی، مکانیــک، زیســت شناســی و دیگــر علــوم.
منظــور از بحــران هــم بحــران اخلاقــی نیسـت. منظـور ایـن نیسـت کـه دانشـمندان بیاخــلاق شــدند و ایــن علــوم مســائلی دارنــد کــه نمیتواننــد حــل بکننــد. گرچــه بیاخلاق ِ شــدن دانشــمندان دوره جدیــد بــا ایـن مسـئله کـه مـی خواهـم بـه آن اشـاره کنم ارتبــاط دارد.
منظــور هوســرل از بحــران علــوم اروپایــی نیهیلیســم اســت. یعنــی علــوم جدیــد کــه از مجموعــهای از آگاهی-هــا تشــکیل شــدهاند، ارتباطشـان را بـا وجـود و هسـتی قطـع کردنـد و بـه اعتقـاد هوسـرل در کتـاب «بحـران علـوم اروپایـی و پدیـدار شناسـی استعلایی»، ریشـه این بحران یعنــی ریشــه نیهیلیســم را بایــد در دل تفکــر انتزاعـی متافیزیکـی جسـتوجو کـرد. بـه ایـن معنـا کـه ریشـه ایـن موضـوع را بایـد از دورانـی ردیابــی کــرد کــه بــا ظهــور متافیزیک (ظهــور ِ مفهومــی ســیطره ســقراط و افلاطون) تفکــر پیـدا کـرد و درحقیقـت، تفکـر یونانـی سـرزمین شــهود را تــرک کــرد.
وقتــی ســرزمین شــهود را تــرک کــرد، در واقــع تفکـر متافیزیکـی بـی ریشـه و بیخـاک شـد. خاکـی نبـود کـه از آن تغذیـه کنـد و نهایتـا بـه نیهیلیسـم منتهـی شـد.
اگــر امــر فرامخصــوص، یعنــی امــر فراتــر از جهـان، فراتـر از زندگـی و فراتـر از تاریـخ را انکار کنیـم، معنـای جهـان، تاریـخ و زندگـی انسـان را از دســت خواهیــم داد.
معنویــت، حاصــل احساس عمیقی از وحــدت یــا قــرب یــا نزدیکــی و پیونــد نــه بــا خــود کائنــات بلکــه بــا امــر طبیعــی اســت؛ یعنــی بــا روح جهــان؛ آنچــه از ســنخ خــود موجــودات نیســت. البتــه همــه مــا بــه چنیــن وحدتــی دســت پیــدا نمیکنیــم، ولــی بــزرگان و بنیانگــذاران فرهنــگ بشــری، سرچشـمههای بـزرگ و اصلـی سـنن تاریخـی، مثــل افلاطــون و ارســطو و بــودا، تجربــهای از هســتی داشــتند.
ایــن بــزرگان کــه فهمــی از جهــان داشــتند و پیونــدی بــا آن برقــرار کــرده بودنــد، ســنت خاصـی را بـه وجـود آوردنـد. مـا در ایـن سـنت متولــد میشــویم، زندگــی میکنیــم، بــزرگ میشــویم، بــار میآییــم و میمیریــم. برخـی از مـا آن تجربیـات را بـه صـورت اصیـل پیـدا میکننـد و راه جدیـدی را آغـاز میکننـد و برخـی از مـا نمـی تواننـد و در بازگویـی و تکـرار آن تجربیـات پیشـین باقـی میماننـد.
معنا موجودی از میان موجودات جهان نیست، معنای زندگی هم رویدادی از رویدادهای خود زندگی نیست و معنای تاریخ هم خود، حادثهای تاریخی در میان حوادث تاریخی نیست. معنا را باید در امری جستجو کرد که فراتر از موجودات و رویدادهای خود جهان است. معنای تاریخ را باید در ساحتی فراتر از رویدادهای تاریخی جستجو کرد. معنای زندگی را هم نمیتوان در خود رویدادهای زندگی مثل تولد، مرگ و… جستجو کرد. به بیان سادهتر، معنا بنیادی آنتولوژیک میخواهد. ما میتوانیم از معنا در یک سیاق روانشناسانه یا جامعه شناسانه صحبت کنیم و یا حتی در یک سیاق هرمنوتیکی و یا زبانشناسانه. در این بافت و سیاقی که از معنای زندگی و معنای جهان صحبت میکنیم، در واقع ما در یک سیاق متافیزیکی-فلسفی-حکمی صحبت میکنیم یعنی معنا را آنچنان میفهمیم که متفکرانی مثل نیچه، هایدگر، ژان پلسارتر یا حتی داستایوفسکی می-فهمیدند، نه آن معنایی که فرگه، دوسوسور یا گادامر میفهمیدند. به هر حال معنویت، آگاهی از نوعی هستی یا به تعبیری نیرویی فراتر از جنبههای مادی زندگی است. در اینجا کلمه نیرو را که مفهومی متافیزیکی است، کاملاً به نحوی مجازی و استعاری به کار میبریم. گزاره «نیرویی فراتر از جنبههای مادی زندگی» در واقع اشاره به همان حقیقتی میکند که خود، از سنخ موجودات نیست و به تعبیری میتوان از «وجود» صحبت کرد که در واقع فراتر از موجودات و بنیاد موجودات است. به هر حال اینکه معنویت نوعی احساس عمیقی از وحدت یا پیوند با جهان است، تفکر معنوی پیوندی بین جهان و انسان را ایجاد میکند. شما میتوانید دو احساس و دو مواجهه نسبت به جهان داشته باشید: یا اینکه نوعی خودبیگانگی با جهان داشته باشید و احساس کنید بین شما با جهان هیچ پیوندی وجود ندارد و یا اینکه احساس کنید، شما با هستی نوعی پیوند دارید. بیتردید، تفکر معنوی نوعی احساس پیوند با جهان است. بنا به تعبیر سعدی که میگفت: «به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست/ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»، نوعی عشق به هستی و جهان، از نتایج و لوازم تفکر معنوی است.
در نظر شما بین افکار مثبت و مولفه های معنویت چه نسبتی وجود دارد؟
من فکر میکنم اگر افکار مثبت را به معنایی به کار ببریم که روانشناسان این روزها به کار می برند و دائما به ما می گویند سبز باشید، مثبت بیاندیشید، لیوان را از قسمت پرش ببینید و … خب این افکار مثبت هیچ ربطی به معنویت ندارد؛ چون معنویت باید ریشه در خاک داشته باشد. معنویت پا در هوا نمی شود. معنویت نمی تواند از خود من شروع شود و به خود من تمام شود. این توهم است. این تلقین است. و شما در افکار روانشناسان می کوشید معنایی برای خودتان بگیرید، معنایی برای خانواده بگیرید، ولی حالاتی پیش می آید که معناداری این امور از کف می روند و شما با خود این امور مساله پیدا می کنید. اینکه چرا من باید رنج بکشم برای خانوادهام. چرا من باید سختی بکشم برای جامعهام. پس معنویت باید با خاک هستی ریشه داشته باشد. تفکر معنوی به این معناست که وقتی شما به آن دست پیدا می کنید در واقع زندگی را امری بیهوده و تصادفی و گزاف نمیبینید.
زندگی یک عطیه است و بزرگترین سرمایه وجودی شما و شما این عطیه را باید برایش شاکر باشید. و این شکر نسبت به این عطیه شما را آگاه میکند که این فرصت همیشگی نیست و هستی یک بار این فرصت را در اختیار شما قرار داده است. و شما باید برای هر آنِ این زندگی، برای هر لحظهای، برای بودنش، برای اینکه این یگانه سرمایه حقیقی وجود شما از کف نرود، به مبارزه سهمگین دست بزنید. این شعر سعدی به خوبی تفکر مثبت و سرشار و تفکر معنوی را نشان میدهد: «به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست/ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.» در یک چنین تفکری شما نسبت به جهان عشق میورزید. نسبت به هستی عشق میورزید. این عشق به هستی، این کنار آمدن با هستی، این یگانه شدن با هستی همان چیزی بود که نیچه خودش را به در و دیوار وجود میزند تا به آن دست پیدا کند. نیچه به دنبال یک مؤلفه تفکر شرقی است که در تفکر غربی نمییابد و چون ما مفت و مسلم در این بخش عالم پرتاب شدیم و این تفکر را در اختیار داریم، قدر آن را نمیبینیم و حتی سعی میکنیم به مبارزه با آن هم برخیزیم.
معنویت در کار، چیست؟ یعنی چه عناصر معنوی میتواند در کار وجود داشته باشد.
این سوال را گاه در یک سیاق روانشناسانه میتوانیم بفهمیم، به این معنا که شما چه موقع در یک کار احساس خوشایندی دارید. از منظر روانشناسانه این خوشایندی زمانی است که کار شما مفید باشد، یعنی زمانی که شما کاری بیهوده انجام ندهید. مثلاً شما را برای مکانی که ضرورت ندارد، به نگهبانی میگذارند، مانند بسیاری از سربازها و یا نگهبانان درب ورودی بسیاری از ادارات که نه اسرار سری در آنها وجود دارد و نه اسرار نظامی مثل وزارت ارشاد. در این موارد چنین احساس نمی-شود که کار مثبتی صورت میگیرد. کسانی که کار منفی میکنند احساس نمیکنند که کاری معنادار انجام میدهند، مثل فروش مواد مخدر. یکی از اموری که میتواند نوعی معنابخشی به کار دهد، این است که این کار مثبت باشد و امری را خلق کند. امر دیگر این است که با روحیات شما سازگار باشد. فرض کنید شخصی، جامعه شناسی خوانده است و در یک اداره ثبت مشغول است، بنابراین بین رشته تحصیلی با کار او پیوندی وجود ندارد. اینکه حقوق شما مکفی زندگیتان باشد و لذا از کاری که میکنید احساس لذت کنید. به لحاظ جامعه شناختی هم یکی از امور معنابخش کاری است که با احترام همراه باشد مثل معلمی که تدریس میکند و از جامعه احترام میبیند. اگر از عناصر جامعه شناختی و روانشناختی بگذریم چه عناصر حکمی، متافیزیکی و فلسفیای را میتوانیم به منزله امر معنوی در کار جستجو کنیم و کارمان را معنادار تلقی کنیم؟ البته در اینجا پاسخ دادن دشوار است و تشخیص مرز میان عامل روانشناسانه است یا عامل فلسفی یا عامل جامعه شناختی تا حدودی دشوار است. من در واقع بلند بلند فکر میکنم و مطمئن نیستم همه حرفهای من درست باشد. با این حال فکر میکنم، خودِ نفس کار کردن، فی نفسه از معناداری برخوردار است. یعنی همین که ما زنده هستیم، زندگی میکنیم و به تعبیر شاملو «بودن به از نبودن»، همین که ما هستیم و برای زندگیمان دست به فعالیت میزنیم چه استاد دانشگاه باشیم، چه بار ببریم و رانندگی کنیم و چه کارمند باشیم، در همه اختلافاتی که داریم علیرغم اینکه نسبت به کارمان خشنود هستیم یا خشنود نیستیم، در اعماق وجودمان حتی اگر سختترین کارها را هم انجام دهیم یک نوع معنا وجود دارد. من به عنوان یک موجود زنده تلاش میکنم که زنده باشم و این محرکی است که باعث میشود همه ما فعالیت کنیم حتی اگر کارمان را دوست نداشته باشیم و حتی اگر از محیط کارمان هم رنج ببریم. در همین رنج بردن یک معنا وجود دارد چرا که در نفس بودن و در نفس هستی و در ذات زندگی، معناداری به نحوی خود را آشکار میکند. همین معناداری است که ما را به حرکت و زنده بودن وا میدارد. اگر چنین امری نبود شاید بسیاری از ما باید به خودکشی تن میدادیم.
معناگرایی با آن دسته از کارهایی که مطلوب نیستند، چه ارتباطی دارد؟
بسیاری از ساعات منِ بیژن عبدالکریمی به اموری میگذرد که به هیچ وجه دوست ندارم، اما میدانم که به تعبیر فیلسوفان اگزیستانسیالیست، اگزیستانس محض وجود ندارد و من در بسیاری از ساعات شبانه روز باید به فعالیتهایی بپردازم که نحوهای از بودن غیر حقیقی است. علیرغم این که بسیاری از این لحظات، لحظات حقیقی، محض و ناب زندگی نیست اما من به آن تن میدهم، تنها به این امید که از طریق این زندگی روزمره، بتوانم آنات اصیلی ایجاد کنم. من این رنجها را میپذیرم تا بتوانم آناتی که به منِ حقیقیِ خودم نزدیک است – یعنی آناتی که دوست دارم آنگونه بگذرد که خودم تعیین میکنم – دست بیایم. لذا درست است که من از کار کردن مثلاً برای امور اقتصادی خانوده رنج میبرم – مثلاً به ترجمه متنی میپردازم که فقط به خاطر پول است – و خانواده را برای رشد انسانی خود ضروری میدانم، ولی در آن رنج، معنایی هم پیدا میکنم. هر انسانی یک منِ آرمانی دارد، هر انسانی از خودش انتظار دارد که به نحوه بودنی دست پیدا کند. هر کاری که به این نحوه بودن من، نزدیکتر باشد، من احساس معناداری بیشتری میکنم. فرضاً اگر من یک استاد دانشگاه هستم، نوشتن و معلم بودن بخشی از منِ آرمانی من است. در آن آناتی که به این امور میپردازم، احساس معناداری بیشتری میکنم اما در آن آناتی که از این نحوه بودن فاصله میگیرم، کارم بیمعناتر میشود. توجه داشته باشید که معناداری و بیمعنایی هم دارای مراتبی است. فرض کنید اگر زمانی که من تدریس میکنم، این تدریس منطبق با منِ آرمانی من باشد، من در اینجا احساس معناداری بیشتری میکنم. از سوی دیگر فرض کنید من وارد فضای خرید و فروش یا فعالیت مسافرکشی بشوم، درست است که این کار با معلم بودن فاصله بسیاری دارد اما چون من برای ارتزاق و زنده بودنم و برای اینکه بتوانم معلمی کنم نیاز به پول حاصل از مسافرکشی دارم یا برای اینکه بتوانم هزینه تحصیل دانشگاهم را پرداخت کنم در یک رستوران کار میکنم، چون این کار من با یک غایت و معنایی نسبت دارد، خود آن هم دارای مراتبی از معناداری است.
آیا معنویت و عبودیت میتوانند با هم زاویه پیدا کنند؟ یعنی رابطه معنویت و عبودیت چیست؟
آنچه که به ذهن من میرسد این است که ابتدا بدانیم از معنای عبودیت چه میفهمیم یعنی عبودیت را چگونه معنا می-کنیم. اگر منظور ما از عبودیت صرفاً شکل خاصی از عبادت مانند به کلیسا یا کنیسه رفتن، است در این صورت به نظر من عبودیت رابطه ضروری با معنویت ندارد. یعنی میتوان نماز خواند اما از معنویت برخوردار نبود. یعنی نماز میتواند صرف پارهای از حرکات باشد. میتوان به کنیسه، کلیسا، مسجد و حج رفت اما معنایی در این کنشهای ما وجود نداشته باشد. وقتی معنایی وجود نداشته باشد، میتواند خود، به یک ضد معنا هم تبدیل شود. به طور مثال نمازی که از سر ریا باشد یک نوع تجارت است، یک نوع پوزیشن اجتماعی از خود ارائه دادن است، بی آنکه فرد آن نحوه زیست را پذیرفته باشد. از سوی دیگر اگر عبودیت را به معنای پذیرش و سر تسلیم فرود آوردن در برابر آن حکمت و عقلانیتی باشد که در جهان حاکم است، در برابر آن حقیقتی باشد که فراتر از موجودات است، بیتردید معنویت با این تسلیمی که با یک نوع عشقورزی هم همراه است، نوعی همنشینی دارد. نمیتوان مدعی تفکر معنوی بود اما در برابر معنای جهان، احساس خشم و کینه داشت و احساس عبودیت و خشیت نداشت. البته گاه انسان دچار عصیان هم میشو انجمن اپتیک و فوتونیک ایران...
ما را در سایت انجمن اپتیک و فوتونیک ایران دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : انجمن اپتیک و فوتونیک ایران opsi بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 18:52